تحشیه

یک جور مواجهه با جنگ

تحشیه

یک جور مواجهه با جنگ

دیگری عزیز،

تقریبا از دم‌دمای ظهر نیاز شدید به نیوکتین رو احساس می‌کردم. تقریبا همزمان بود با اضطرابی که بعد از انتشار آخرین پست‌ وبلاگم داشتم. خودم رو جای تو گذاشتم و سعی داشتم حدس بزنم که چه حدس‌هایی‌ می‌زنی. ناتوانی‌های جنسی؟ گرایشات اقلیت‌های جنسی؟ با این آخری خندیدم. البته که من هوموفوبیک نیستم. اتفاقا دوست‌های گی زیادی دارم. زیاد که یعنی دوتا. شاید هم سه‌تا. این سومی رو مطمئن نیستم. یعنی خودش هم هنوز مطمئن نیست. ولی خب کیه که دوست داشته باشه چیزی بهش نسبت داده بشه که برای خودش نیست؟

پیامت شبهه‌آمیز بود. می‌گفتی فهمیدی اما نمی‌گفتی دقیقا چه چیزی رو. یک جورهایی دارم اصل ماجرا رو کم‌کم بهت می‌گم. معمولا یک‌دفعه می‌گفتم. یک‌دفعه می‌گفتم و می‌رفتم توی غار خودم. حالا یا طرف مقابل پشت سرم میومد توی غار و می‌نشست دور آتش یا نه. خیلی هم فرقی نداشت. اون لحظه که می‌گم، بدترین سناریوی ممکن رو می‌پذیرم. بقولی نمی‌ذارم با واکنش طرف مقابل سوپرایز بشم. بدترین حرف‌های ممکن رو قبل از فرد مقابل، خودم به خودم می‌گم. به‌عبارتی، بزرگ‌ترین دشمن خودمم.

استفاده از عبارت "فلانی" اولش بنظرم خصمانه اومد. اول فکر کردم فاصله گرفتی. اما بعد که به خوندن دوباره متن قوطی‌های تقلبی اشاره کردی(آبجو منظورم بود. اما جالبه که هم من و هم تو، از کلمه قوطی استفاده کردیم و ارجاع داشت به تشعشعات ابتدای واقعه) اما بعد که به خوندن دوباره متن آبجوهای تقلبی اشاره کردی، فکر کردم شاید این فلانی، به استفاده از فلان و امر پنهانی متن من ارجاع داره. اگر این‌طوره، واقعا هنر گفتگوی تو رو تقدیس می‌کنم.

تقریبا تمام نوشته آخرت برام مبهمه. ارتباط نا-تنی رو تقریبا می‌فهمم اما نمی‌تونم حدس بزنم راجع بهش چی گفتی. اصلا به ذهنم هم نمی‌رسید که چنین چیزی به ذهن آفرودیته خطور کنه. شرح خواب‌ها هم برام جالب خواهد بود. 
 

دیگری عزیزم،

در تمام زندگی‌م، دنبال راه‌های جایگزین بودم. دنبال آلترناتیوها. موسیقی‌های آلترناتیو، به‌رسمیت شناختن تمامی جنبش‌های انقلابی نامتعارف و ارزش ساختن از تمامی ناهنجاری‌هام. اصلا شاید رانه اصلی تحرک من برای خوندن چیزها و روایت‌گری، توضیح خودمه. البته که هیچ‌وقت از ناهنجاری خودم، فضیلت نساختم. یا سعی نکردم طبیعی‌انگاری کنم. همیشه خودم، خودم رو نفی کردم.

روز آرومی بود. برگشتنه از دکه نزدیک مترو، لایف، فندک و یک پاکت وینستون اسلیم طوسی گرفتم و یادم اومد که "از تمامی سیگارها با برند وینستون بدت میاد"

مسیر طی‌شده رو برگشتم به‌سمت شهرکتاب میرداماد. این فاصله، تقریبا دو نخ سیگار طول می‌کشه. ته‌مونده لایفم رو جلوی ویترین شهرکتاب مزه‌مزه می‌کردم و به کتاب‌های پشت ویترین نگاه می‌کردم. کاری که هیچ‌وقت نمی‌کنم. بنظرم کتاب‌های پشت ویترین یا روی میز مرکزی فروشگاه، کتاب‌هایی هستند که برحسب ایدئولوژی به‌خصوصی چیده می‌شن. اما باید ته‌مونده لایف رو با یک تجربه دیگه گره می‌زدم: با نگاه کردن به کتاب‌های پشت ویترین. در ردیف وسط، کتاب "فریادهای بهار عربی" رو دیدم. فکر کردم چقدر مطابقه با وضعیت فعلی. فکر کردم شاید بخونمش. توی ذهنم این تنها جنبش کاملا مردمی تاریخ بود. شاید هم کتاب تاریخی که خونده بودم سعی داشت این‌طور قصه رو بهم القا کنه. در ردیف پایین، چشمم از روی کتاب‌های کیارستمی سر خورد و افتاد روی یه کتاب قرمزرنگ که با قلم مخصوص رسم‌الخط ژاپنی، یه موتورسیکلت کشیده بود و پایینش نوشته بود "ذن و هنر نگهداری موتور سیکلت" و فکر کنم چشم‌هام برق زد. کتاب رو به قیمت گزاف ۶۴۰هزار تومن خریدم. روایت فردی‌ست که داره سفری فلانور-وار با موتورسیکلت تجربه می‌کنه و در حین موتورسواری، به مفاهیم مختلف زندگی می‌پردازه.
 

"بهترین مسیرها، مسیرهایی هستند که مسیر جایگزین سریع‌تری براشون وجود داره."

- ذن و هنر نگهداری موتورسیکلت، رابرت ام پرسیگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۱۹:۴۷
geek guy

دیگری عزیز

امروز اولین صبحی‌ست که بعد از تمام این ماجراها، اینترنت در حد معقولی‌ست و با نسبت خوبی به فیلترشکن وصل می‌شود و اسپاتیفای هم. قبل‌تر که آرمان‌های دوران جوانی‌ام را حفظ کرده بودم، سوندکلود را ترجیح می‌دادم. چرا که یوزر-محورتر است و آرتیست‌های مهجورتری در آن فعالیت می‌کنند و از آن مهم‌تر، سرمایه سوندکلود مانند اسپاتیفای، به ساخت سلاح بر علیه صلح جهانی کمک نمی‌کرد. اما بیش از سه سال است که حالا اسپاتیفای‌محورم. چرا که مانند سوندکلود مشکلی با افزودن بیش از ۵۰۰ ترک در یک پلی‌لیست ندارد و این نکته مهمی بود برای من. به‌قدر فروختن آرمان‌هایم.

 

هرچه بیش‌تر می‌گذرد، بیش‌تر از مواضع خودم کوتاه می‌آیم. یعنی اون اعتقاد راسخ به درست‌بودگی ایده‌ها را از دست می‌دهم. اما در عین حال، توانایی پذیرش دیگری را هم از دست می‌دهم. یعنی نه معتقد به خودمم و نه دیگری و اصلا شاید به قول ا. نکته‌ش اینه که "هیچ کدوم نیست. هیچ کدوم نبودنه نکته‌ش."

 

دیگری عزیز،

حتما می‌دانی که سخت‌ترین کار در شنبه‌ها، خرید شیر تاریخ روز است. معمولا زودتر از ساعت ۹ نمی‌توانی شیر تاریخ روز پیدا کنی و چون روز قبل هم جمعه بوده و هیچ شیری صادر نشده، تازه‌ترین شیر برای دو روز قبل، یعنی پنجشنبه‌ست. شیری که امروز پیدا کردم، مربوط به چهارشنبه بود اما با تاریخ نگهداری ۱۰-۱۲ روزه. تفاوت بارزی در طعم لته ایجاد نشده اما از بهم خوردن جزء ثابت زیست روزمره‌م، چندان خرسند نیستم.

حالا که بحث از تاریخ شد، باید اقرار کنم که تاریخ ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، تاریخ بسیار نزدیکی‌ست. با احتساب روز واقعه و امروز، می‌شود ۶۳ روز. به تفاوت ادراک زمانی فکر می‌کنم. به این‌که تو خیلی سریع توانستی عبور کنی یا من خیلی دیر. و بعد به خود عبارت "عبور کردن" فکر می‌کنم.

فکر می‌کنم مسئله پنهانی من، چیزی نیست که تو بتوانی از آن عبور کنی. این را تقریبا از ابتدای روزی که خواندمت فهمیده بودم. این را در نسبت با یک دختر دیگر هم فهمیده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. یادمه ۱۹ساله بودم و او ۲۶ساله. مشکلی با تفاوت سنی ۷ساله نداشت اما با مسئله‌ای که اقرار کردم، چرا. اصلا همه باید با چنین چیزی مشکل داشته باشند. تا وقتی که پایت روی زمین باشد و متعلق به جامعه و روایت کلان، نمی‌توانی از چنین چیزی عبور کنی. سرخوردگی حاصل از آن رابطه، تقصیر خودم بود. تقصیر ادامه دادن و به روی خود نیاوردن. چیزی که نمی‌خواهم در نسبت با تو یا دیگری تکرارش کنم.

بیان کردنش برایم کار سختی‌ست. اما چون می‌دانم که تو صرفا با پاراگراف بالا قانع نمی‌شوی، به‌شکل ضمنی مسئله را برایت شرح دهم. دیشب وقتی تلاش داشتی مسئله بغرنجم را حدس بزنی و پرسیدی "دختری؟" جا خوردم. آن‌قدر باهوش بودی که شرم من را به سمت مسائل جنسی ببری. حدس تو غلط بود اما مسئله بغرنج من چیزی‌ست در نسبت با تخت و امورات جنسی. 

 

دیگری عزیز

متن را از ابتدا تا به اینجا خواندم. سرسری‌ست. پیش‌زمینه‌های لازم را ندارد. همیشه فکر می‌کنم باید پیش‌زمینه‌های ذهنی‌ام را بگویم و این حوصله‌ی همه را سر می‌برد. چه کسی حوصله واکاوی پیش‌زمینه‌ها را دارد در زمانه "عشق ما توییتر"؟ اینطور مواقع حرفم را می‌خورم و با فرم لیوان روی میز یک شوخی مسخره می‌کنم. همیشه بعد از هر شوخی احساس رخوت می‌کنم. همیشه بعد از هر بار اعتراف به مسئله‌م، احساس رخوت می‌کنم. فکر می‌کنم که تمام شد همه‌چیز و حالا که جهان هم زایایی‌اش را از دست داده است برای اسطوره‌های جدید، حالا بر دوش پورون باستانی و هیوم مدرن ، می‌توانم تراژیک‌ترین سقوط(بیش از خود هبوط) را تجربه کنم. سقوط از امر واقع یا از چشم‌های تو.

متاسفم که از حفظ شور زیستن در تو، عاجز بودم. متاسفم که جشن نصفه و نیمه‌ای با آبجو‌های تقلبی‌ام. من گفتگو را فقط در عرصه کلام بلدم و نه گفتگوهای تنانه. گفتگویی که مهم‌ترین گفتمان‌ها را شکل می‌دهد.

موسیقی ضمیمه‌شده: کلام، مشروع لیلی

متن ضمیمه‌شده : لطفا در تلگرام  و به‌شکل مستقیم برایم چیزی ننویس. گمونم تا آخر روز اینسکیور باشم. همان وبلاگ بهتر است. اصلا می‌توانی هیچ‌چیز ننویسی. هیچ ضرورتی ندارد. حداقلش این است که حالا احساس سبکی می‌کنم.

با احترام، ف.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۱۱:۰۵
geek guy

یک‌جور احساس دیگه هم هست. چیزی که نسبتی می‌سازه با بیرون زدن از قاب اما دقیقا نسبتش"این همانی" نیست. نسبتی هم داره با ژامه‌وو.(مفهوم متقابل دژاوو | اون لحظه‌ای که پدیده‌ها و موقعیت‌های آشنا و روزمره، بنظر غریب و بیگانه میان)

یک لحظه‌ایه که می‌تونه کش بیاد. تا وقتی خودت تصمیم بگیری که بی‌خیالش بشی، تا وقتی که لیوان چای رو به صورتت نزدیک کنی و گرماش تو رو به زمین برگردونه.

اون لحظه، احساس می‌کنی که دوربین زوم‌اوت شده و خودت رو از بالای قاب می‌بینی. یکهو به خودت میای و می‌بینی که این تویی. همه این سال‌ها تو بودی. به دست‌هات نگاه می‌کنی و توجهت به وجود داشتنت جلب می‌شه و وجود داشتنت بنظر خیلی اگزجره‌تر از همیشه میاد. شبیه به اون داستان کوتاه که فرد ناگهان فهمیده قدش خیلی بلند شده، اون‌قدر بلند که مدام می‌خوره به سقف آشپزخونه و گیر می‌کنه به لامپ و پنکه سقفی. ریختن این تجربه در ظرف کلمات کار سختیه. اگه آگامبن این‌جا بود می‌زد روی شونه‌م و می‌گفت "فلسفه همینه پسرجان. گلاویز شدن با امر ناگفتنی"

شاید یک‌جور وقفه‌ست. شبیه به وقفه همسرایان در دل نمایشنامه‌های یونانی. مخل امر جاری. 

حالا این‌جا نشستم، با سومین لیوان چای، بدون عشق و با قدی بلندتر از کل جهان، نیمه بالایی تنه‌م از کره زمین بیرون زده و از همیشه بی‌چاره‌ترم. خودم رو از بالا نگاه می‌کنم. شاید همیشه مسئله همان نگاه خیره دیگری‌ست. حتی در خود عشق، حتی در خلوت خود، همین حالا که هیچ‌کس اطرافم نیست، باز هم آن نگاه خیره فرضی رو روی خودم حس می‌کنم. ما همیشه از یک نگاه فرضی در حال نگاه کردن به خودیم. از زوایای مختلف.

به radiohead گوش می‌دم. به Jigsaw Falling Into Place. یک چیزی توی کل این آهنگ در حال از دست رفتنه. یک چیزی که قبل از حل شدن در نت‌ها، تموم شدن بیت موسیقی و در نهایت فرار کردن معشوقه جاریه. یک جایی می‌گه:

I never really got there

I just pretended that I had

 

و من به ابعاد اگزجره و بیرون‌زده از قابم در جهان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم شاید همیشه در حال تظاهر بودم. حس می‌کنم همیشه یک جشن نصفه‌‌ و نیمه‌ام با آبجوهای تقلبی. مدام فکر می‌کنم دارم یک چیزی رو پنهان می‌کنم. و واقعا هم پنهان می‌کنم. اصلا درصد بزرگی از سوژگی من، هویت من، زیست اجتماعی من براساس همین تلاش برای پنهان کردن فلان چیز بوده. این فلان تمامی تروماها و نگرانی‌های من رو توجیه می‌کنه. تمام کمبود عزت‌نفسم، اضطراب وجودی(؟). شاید هم نه! ر. یک‌بار گفت "خدا رو شکر کن یک چیزی داری که همه ناکامی‌ها و اضطراب‌های جهانت رو بندازی گردنش. ما که هنوز نفهمیدیم بخاطر چیه" و من فکر کردم هبوط. فکر کردم این اضطراب وجودی همیشه بوده و هست. قدما تفسیرش کرده بودند و ربطش داده بودند به غم هبوط. که این رنج و اضطراب مدام بشری، این خلاء بزرگ درون سینه، بخاطر تجربه طرد شدن از بهشته. 

مشکل اصلی من اینه که دیگه نمی‌تونم این قصه‌ها رو باور کنم. نه فقط اسطوره‌های پیشاعهدین‌عتیق یا اسطوره‌های دینی رو. حتی قصه‌های خودم رو. گرچه خود این نوشتار هم یک قصه‌ست. قصه گیر کردن سر به لامپ و پنکه سقفی موقع ریختن چای.

 

از آن‌جا که مسیر همیشه دایره است...نمی‌دانم شاید از نو رسیده‌ایم به...هر چیزی که رسیده‌ایم*

*شش حکایت کوتاه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۰۰:۱۵
geek guy

آفرودیته عزیزم،

امیدوارم به صلح نسبی رسیده باشی. حالا که تصویری از تو در ذهن دارم، می‌تونم حدس بزنم که ترکیب پیراهن سفید با رنگ پوستت ترکیب بسزایی‌ست و  کیف کوچک کرمی، هارمونی را تکمیل‌تر می‌کنه. شاید این‌ هارمونی، دقیقا همون چیزی نباشه که دنبالش بودی. فوکو و ویتگنشتاین اول و دوم هم نیست. و گمونم -و بدبختانه- هیچ آپولویی هم نیست.

صبح یک جلسه ۴ساعته داشتم. تمام کارها عقب افتاده. یک پروژه جدید و موازی هم گرفتم. امروز بایستی تغییرات وبلاگ یک سایت دیگه رو هم تکمیل و پابلیش کنم برای تست. اما به‌قدری خوابم میاد که گمونم بعد از اتمام این نوشتار، بیهوش بشم. بنظر می‌رسه بدنم در حالت تدافعی قرار گرفته. هروقت خطر دل‌باختگی رو احساس می‌کنم، چند تسک جدید به لیست تسک‌ها اضافه می‌کنم. 

صبح بیدار شدم و تلگرام رو چک کردم تا مطمئن بشم هنوز اون‌جایی. که غیب نشدی. شبیه به کرکتر فیلم‌هایی با موتیفِ تکراریِ "زن‌هایِ غیب شده". درست در جایی که همه اطرافیان فرد، متفق‌القول‌اند که اون "زن" هیچ‌وقت نبوده. 

آفرودیته عزیزم،

احتمالا عشق، تربیت کردنی‌ست. منکر جذبه‌های ابتدایی نمی‌شم. همون ژست‌هایی که کوندرا معتقده ما رو عاشق دیگری می‌کنه. اما از یک جایی به بعد، باید عشق رو خودت تربیت کنی. توی سر خودت چیزها رو ادامه بدی. مستقل از دیگری. بنظر می‌رسه هر دو ما مدتی‌ست که عشق را تربیت نمی‌کنیم. چی باعث می‌شه دیگه عشق رو تربیت نکنیم؟ مایوس شدن از اسطوره‌سازی. ترس از ترک شدن. ملال‌انگیز شدنِ منطق درونی رابطه. نمی‌دونم. ا. می‌گفت "آدم منتظره تا کسی رو مطابق معیارهای خوفناکش پیدا کنه و بعد توی سرش رمان بنویسه از خوش‌بختی‌هایشان" 

یه چیزهایی نوشته بودم در رابطه با انتظار. اینکه "انتظار کشیدن خودش باعث امتداد بقا می‌شه." توی همچین نظامی، امید داشتن به آینده یک جور عاشقِ "خود" آینده‌ بودنه. یعنی چطور می‌شه آدم شیفته خودِ آینده‌ش نباشه اما همچنان امیدوار باشه به زندگی؟

ترکیب خوبی شد. من ذاتا عاشق ترکیب‌ کردنم. چیدن تکه‌ها کنار هم بطوری که هر تکه، کنار دیگری، بیش از پیش چیزی که هست رو نشون می‌ده.کلاسیک-جز. عربی-جز. دیوید گرت و بتههون. مکزیک-جز. توی ترکیب معمولا هزینه فرصت کم‌تره. هزینه فرصت لعنتی! استاد می‌گفت "هر چیزی مثل شراب می‌مونه. یک ‌فایده‌ای داره و یک زیانی" یک جور بیان هزینه فرصت بود. بعد ادامه می‌داد که "این شراب(المپیاد) اما فایده‌ش بیش‌تر از ضررشه" و واقعا هم بود.

ایضاٌ توی همچین نظامی، ما عاشق کسی می‌شیم که بتونیم کنارش عاشق خودمون باشیم. عشق یعنی عاشق خودمان شدن. یا شاید برعکس. شاید عشق یعنی پناه بردن به دیگری برای فرار از تکرار خود.

گاهی هم یک توهمه. توهم کامل شدن. بقول ا. مثلا فیلم‌های هالیوودی دائم نشون می‌دن که تو باید کسی رو پیدا کنی تا باهاش کامل بشی. وگرنه سفر تنهایی به دور از شهر هیچ معنایی نداره و بهت اصلا خوش نمی‌گذره. همش این فکر رو القا می‌کنند که ما ناقصیم. برای کامل شدن باید فلان کالا و فلان محصول رو بخریم و حتما از این نوع خدمات استفاده کنیم. جامعه مصرفی! همیشه در فیلم‌ها موسیقی‌های غمگین و لوزرگونه برای وقت‌هاییه که شخصیت اصلی در تنهایی پشت میز شام می‌خوره و موسیقی‌های شعف‌انگیز برای وقت‌گذرانی‌های دو نفره. که شخصیت اصلی وقتی پیروزه که علی‌رغم تمامی دست‌آوردها، در نهایت دست معشوق رو بگیره. که همه چیز وقتی شروع می‌شه که به دیگریِ خود برسی. هم از این‌ جهت فیلم د لابستر لانتیموس، هجوی‌ست بر تبلیغات زوج‌گرایی. این منطق، ما رو در یک رقابت دائمی قرار می‌ده برای کامل کردن نقص‌های طبیعی انسانی. مو بکارید! دندان‌های خود را لمینت کنید! سینه و باسن بیش‌تری بکارید و اگر از سایز آلت خود راضی نیستید عمل‌های برش رباط ما را امتحان کنید! حتما این کت شلوار را بخرید و آن کرم پودر صورت را هم. بدون خرید این ماشین به هیچ‌وجه تف هم در صورت شما نخواهند انداخت و لزوما باید این گوشی را به همراه داشته باشید! و زمانی این منطق ابدی خواهد بود که کم‌کم تمام موارد بالا عادی بشن و بریم سراغ دیگری.

این کالا-انگاری به خود معشوق هم تسری می‌یابه از دو جهت:
یک.با کسی وارد رابطه شوید که در مهمانی‌ها بتوانید پز او را بدهید -که جایگاه اجتماعی بسزایی‌ست که با لینک کردنِ خود به او بعنوان دوست دختر/پسر بتوانید کسب منزلت کنید-
دو.با کسی وارد رابطه شوید که بتواند کاری بکند. بار زندگی را موقتا از دوش بردارد و سرتونین بیش‌تری ترشح کند. نگاهی بیندازید به آهنگ "به درد می‌خوری" از داماهی

آفرودیته عزیزم،

شاید هم من زیادی سختش می‌کنم. شاید این‌ها همه حرف‌های ا. هست توی ذهن من. اصلا شاید همه چیز عادی باشه. تبدیل سوژه‌ها به ابژه‌های منزلتی. با فلانی ارتباط داریم چون "حالمون رو خوب می‌کنه" یا "در سفرهای بیناشهری خیلی بامزه‌ست" و چون من و حال من مهم است و این ادامه اومانیسمی‌ست که از "من" فکر می‌کنم پس هستم دکارتی تسری یافته‌ست تا این‌جای تاریخ. چون چه چیزی مهم‌تر از من؟

 در بیست‌ و دو سالگی قریب‌الوقوعم، سناریوهای روابط را از بر شده‌ام. مسئله برای من دیگر این نیست که آیا فلانی فاکتورهای فاخر‌بودگی را دارد یا نه، و اگر دارد بروم با او زودتر و "بیش‌تر" بخوابم. چون بازی را من پیشاپیش باخته‌ام، ما باخته‌ایم. عشق در این دوران چیزی نیست جز ابژه‌سازیِ متقابل دیگری، برای این‌که از فشار کار و کسالت در روزگار سرمایه‌داری، کرونا و جنگ، جان به در ببریم. مسئله برای من این نیست که ما چقدر به هم می‌آییم، بلکه این است که هیچ شواهدی پیدا نمی‌کنم تا این گزاره‌ی دهشتناک را نقض کنم که ما دیگری را به خاطر خودمان می‌خواهیم. هیچ مدرکی دال بر عشق خالصِ صنعتی‌زده‌نشده نمی‌یابم. از شکل دادن به دیگری بیزارم و از ایده “ما کنار هم بزرگ میشویم” متنفرم. همیشه عشق برایم الکن بوده‌ست و متزلزل. شکننده و همیشه رو به زوال. شاید از همین رو هم هست که باید این دوران را بقول امیرسامان دوران خودارضایی نامید. برای آنان‌که هنوز به خود اجازه‌ی خواستنِ ناممکن را می‌دهند، با درنیامیختن و پیوند نزدن مفاهیم در بیان دیگری عاشق. با خود نشستن. اگر ادعا می‌کنی که چنین نگرشی ناشی از خودپسندی‌ست ، من هیچ مقاومتی نخواهم کرد.

شاید ساز و کار تصعیدی که زوپانچیچ توضیح می‌ده هم همین باشه. آن‌چیز که باعث اهمیت شی‌ء است، هماره چیزی جز خود شی‌ء است. پس مواجهه بی‌واسطه و تجربه خود واقعیت/زن(؟) یک رویاست؟ شاید در صورت مواجهه بی‌واسطه-ای که ممکن نیست- ارتباط ما با جهان به کل قطع شود.

پس مسئله، مسئله زن نیست. مسئله، مسئله روایت است. یک داستان/خیال. تصعید دست ما را در همه چیز رو می‌کند. حتی دست فلان مرد عامی را که حاضر به هم‌خوابگی با زنی می‌شود که می‌داند به جرم این هم‌خوابگی به هنگام طلوع او را سلاخی خواهند کرد. مسئله برای او چیزی فراسوی لذت هم‌خوابگی‌ست. یک کیف مازاد. یک تصعید. یک داستان/خیال که آن هم در ساحت امر واقعی می‌زید. زن در این‌جا یک ابژه مطلق است.

می‌دونی همه ما فکر می‌کنیم یک چیز بزرگی رو توی زندگیمون از دست دادیم. من اما فکر می‌کنم در حالت خوش‌بینانه‌ش ما همه در حال شمارش معکوس برای چیز بزرگی هستیم که توی زندگیمون نداشتیم. اما همه این‌ها فقط در سطح ایده‌ست. هنوز هیچ‌چیز قطعی نیست. هیچ‌چیز بجز زیبایی پیراهن سفید و ترکیبش با پوست تن تو.

با احترام، ف.
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۵
geek guy

تلاش داشتم بخوابم و نمی‌شد. از فرط اضطراب سرگیجه و حالت تهوع داشتم. تمام شب‌هایی که صدای انفجار و پدافند می‌شنیدم هم این‌قدر حالم بد نبود. چندبار بلند شدم و اندازه یک ته لیوان آب خوردم. منتظر بودم صبح بشه تا برم مجتمع قضایی. فکر کردم چطور می‌شه قاضی رو متقاعد کرد از رای خودش برگرده. فکر کردم نمی‌شه و دوباره آب خوردم.

من عاشق جزییات روزمره‌ خودمم. چیزهایی که روزهای جنگ ازم گرفت. شب قبل تلاش داشتم بخوابم و نمی‌شد. فکر می‌کردم بدترین شب زندگیمه و بعد سعی داشتم شب‌های بدتر رو یادم بیاد. شبی که مامان یک‌دفعه رفت بیمارستان و یک‌دفعه رفت اتاق عمل و یک‌دفعه گفتند توی بدنش توده بوده و یک‌دفعه الگوریتم زندگیم با الگوریتم انواع سرطان گره خورد. شبی که خواهرم چندتا قرص خورده بود و کل شب در بخش مسمومیت‌های دارویی سرپا و مضطرب منتظر بودیم به خودش بیاد و اطرافمون پر از استفراغ و آدم‌هایی بود که به‌قصد خودکشی یا به‌قصد مستی بی‌حدوحصر زیر سرم بودند. شبی که صبحش عمل کرده بودم و دو تا درن از وسط سینه‌م پیچ خورده بود و از کنار استخون‌های دنده‌م، دقیقا همون دنده‌ای که عهدین عتیق به خاستگاه حوا می‌شناسند بیرون زده بود و کل شب به کمر خوابیده بودم. فکر کردم این بدترین شب زندگیم نیست و دوباره آب خوردم. 

صبح بلند شدم و فهمیدم بدترین شب زندگیم نه،‌اما بدترین کابوس زندگیم رو تجربه کردم. من هیچ اعتقاد به‌خصوصی به متافیزیک ندارم. تابع دین‌های کلان یا حتی خرده‌روایت‌های دینی نیستم و فکر می‌کنم همون‌قدر که اسطوره قصه‌ست، دین هم قصه‌ست و یک‌جور دگردیسی قدرته. مثل پزشکی. با این حال سگ اسطوره‌م و شیفته خوندنشون. خصوصا اسطوره‌های آفرینش. از انوما الیش خوندم تا قرآن. دیشب اما لوکیشن کابوسم، خونه مادربزرگم بود. قدیسی‌ترین زن زندگیم. شهریور سال پیش مرد و آخرین بارقه‌های قدیس‌وار زندگیم از بین رفت. بزرگ‌ترین سوگ زندگیم بود. بعد از مامان‌بزرگ، دیگه به‌شکل تلویحی هم از کسی نخواستم که دعا کنه. که نماز خوندنش، چادرش و دست‌هاش این‌قدر تقدس داشته باشه. یک تقدسی قراتر از تقدس قوطی‌وار. دیشب خواب دیدم که ترسیدم. که م. و س. بدترین جرمی رو کردند که نباید. خونه مادربزرگم بودم و خودش نبود. توی خواب می‌دونستم که نیست.اما چادر سفید با گل‌های آبی روی صندلی مخصوص نماز خوندنش، دقیقا با همون فرم و اینستالیشن همیشگیش افتاده بود. توی خواب هنوز می‌دونستم همه دین‌ها قصه‌ست. اما ترسیده بودم و گفتم گور باباش. می‌خواستم همون‌جا، درست روی همون صندلی قدیس‌وار نماز بخونم. رفته بودم توی آشپزخونه مامان‌بزرگ و می‌خواستم وضو بگیرم. یادم نمیومد موقع شروعش باید چه ذکری بگم. حتی مطمئن نبودم باید چیزی بگم. یادمه آبش گرم بود. وقتی دستم رو کشیدم روی فرق سرم آب خیلی گرم بود. بعد دیگه یادم نمیاد پلات داستان چطور پیش رفت. اما خودم رو دیدم که توی حموم خونه مامان‌بزرگم و یه کاسه‌ آهنی پر از خونه. توی خواب تعجب نکرده بودم و فقط سعی داشتم رد احتمالی خون‌ها رو از روی خودم پاک کنم.

 

صبح که از خونه اومدم بیرون و هوای اول صبح خورد به صورتم، فکر کردم که مهمل دیدم. فکر کردم روتین زندگیم بهم خورده و بهرحال حق دارم یک‌طوری، حتی با روایت‌های بی‌سروته و بی‌مزه، بروزش بدم. حقیقتا وقتی نوشته‌های سه سال پیشم رو می‌خونم،‌بالغ‌تر از الان بنظر می‌رسیدم. یک‌جورهایی فکر می‌کردم هرچقدر بالغ‌تر بشم، کم‌تر غر می‌‌زنم. که روایت‌های من، روایت روزهای باثبات‌تریه. همین هم بود. بزرگ‌ترین خصیصه اجتماعی من سرزندگی و بامزه بودنمه. اصلا شاید دارم پیش تو خودم رو لوس می‌کنم. شاید دلم می‌خواد تو همه این ماجراها رو از دلم دراری. نه به‌شکل خیلی به‌خصوص و پیچیده. به‌شکل خیلی خیلی خیلی ساده. دیشب بعد از خوندنت حسابی سر ذوق اومدم. بعد فکر کردم که چرا؟ و نفهمیدم. فکر کردم که م. دقیقا نزدیکمه و دوست داشتنش ملموس، اما چرا بخاطر اون این‌قدر سر ذوق نمیام؟ چرا وقتی از حجم قدیمی و بزرگ علاقه‌ش به من حرف زد، این‌طور لبخند نزدم که موقع خوندن پیام تو؟ بعد توی ذهنم گفتم "تشعشع قوطی" و تقریبا قانع شدم. 

 

رسیدم مجتمع قضایی و کارم راه نیفتاد. منشی یا شایدم کارشناس دادگاه برام توضیح داد که بهتره توی سامانه ثنا آدرس محل زندگیم رو عوض کنم و مجدد درخواست قضایی بدم با تفاوت در فلان بخش تا بره دادگاه عمومی و یک قاضی دیگه رای بده. گفت این قاضی رای خودش رو عوض نمی‌کنه. یک موتوری گرفتم تا سریع برم دادسرای ونک و از کارمند موردعلاقه‌م بپرسم که کدوم قاضی این شهر با من راه میاد. وقتی رسیدم جلوی دادسرا پر از خاک و خرده شیشه بود. سرم رو گرفتم بالا و دیدم که موج انفجار پایگاه نظامی روبرو، سردر دادسرا رو تخریب کرده. برق، آب و گاز مجموعه هم قطع شده بود و هیچکس نبود. خلاصه صحنه آخرالزمانی‌یی بود. خصوصا که شهر این روزها، خیلی خیلی خلوته.

 

بی‌خیال شدم و کاری هم جز بی‌خیال شدن ازم برنمیومد. دیدم خیلی نزدیک شرکت شدم و فکر کردم اصلا برم شرکت. دیگه بسه هرچقدر توی خونه موندم از ترس جنگ. رفتم شرکت و فقط رئیسم اون‌جا بود. از ظاهر قضیه می‌شد فهمید که این روزها همون‌جا می‌خوابیده. حسابی کیف کرد وقتی من رو دید. رفتم از فروشگاه پایین شیر خریدم و توی ماگ موردعلاقه‌م لته خوردم. این ماگ رو با معشوقه سابقم از شهرکتاب فرشته گرفته بودیم. چندماه بعد که فهمیده بود کماکان اونجا اجرا داشته حسابی حسرت خورد. بعد که دوباره اجرا گذاشت، دیگه رابطمون طوری نبود که با هم بریم.

 

بدترین زمان‌های زندگیم، لحظاتیه که احساس بیرون زدگی از قاب رو دارم. انگار توی محیط پیرامونم حل نمی‌شم.(محیط پیرامون حشو داره) حس می‌کنم با ماگ قهوه، کیبورد و مانیتور روبروم، با روایت‌های کلان جامعه یا نقاشی آبستره بالای میزم زاویه دارم. 

اگه اسطوره یا روایت کلان رو قلمرو عمومی جامعه تلقی کنیم، عدم انطباق رویا/اسطوره خصوصی فرد با اسطوره کلان[قلمرو عمومی]، تجربیدن احساسی‌ست شبیه به بیرون زدن از قاب محیط پیرامون. چیزی نزدیک به طردشدگی.

از طرفی همین خرده‌روایت‌های متباین با روایت‌های کلان و تکراریه که ایجاد معنا می‌کنه، هویت‌ می‌سازه و و فرمی‌ست تازه ‌از بیان آزادی.

در چنین شرایطی، ما می‌مونیم و خرده‌روایت‌های بسیار ضروری و حیاتی که میل به بازتابیدن هویتی متمایز و اسطوره‌ای خصوصی داره. اسطوره‌ای آن‌قدر خصوصی که بیانی خصمانه داره، طرد می‌شه، از قاب بیرون می‌زنه و در نهایت تعلیق می‌شه.

عم بنزل عم عمال أنزل، عم بطلع عم عمال أطلع للمریخ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۳:۰۵
geek guy

بیش‌ترین چیزی که ازش می‌ترسم تکرار خودمه. تکرار خرده‌ روایت‌های شخصی در یک کلان‌ روایت دست دوم.

به همین دلیل، مدت زیادیه که هیچ نوشتار جدی و -به زعم خودم- انقلابی رو شروع نمی‌کنم یا به رابطه نزدیک با زنی فکر نمی‌کنم که تعریفی تازه از تمامی مفاهیم از پیش تعریف شده‌ست.

بنظر می‌رسه این سترونی در نوشتن جستار یا زن‌شناسی، معلول مدل‌سازی‌های ذهنی باشه. ما از تمامی تجربه‌‌های زیسته خودمون مدل‌سازی می‌کنیم. از تجربه‌های خرد و متکثر، یک مدل کلان و واحد می‌سازیم. برای این‌که مجبور نباشیم هربار و در هر مواجهه، برای تجربه امر حاضر، تعریفی -از نو- دست و پا کنیم. به‌عبارتی یک چرخ رو چندبار اختراع نمی‌کنیم.

در چنین وضعیتی، تجربه نزیسته به امری قابل‌حدس تقلیل پیدا می‌کنه. هر جستار یا رابطه، طرحی تکراری از یک الگوی مثالی‌ بنظر می‌رسه که پیش‌تر به دفعات تجربه شده.

این به‌رسمیت شناختن امر کلی، اتصال فرد با امور جزئی رو از بین می‌بره.

"می‌توان گفت که حقیقت خود وابسته به ضرب‌آهنگ درنگ بر امر جزئی‌ست، و صبر و استمرار در درنگ کردن"

-آدورنو

قبل‌تر از اهمیت وقفه در درام نوشته بودم، این‌که وقفه، ژست و عصاره درامه. حالا فکر می‌کنم که وقفه، تنها روزنه‌ رسیدن به آن‌چیزی‌ست که آدورنو “امر رسوخ‌ناپذیر” می‌خواندش.

فکر می‌کنم تمام چیزی که برای شروع یک جستار یا رابطه -به عبارتی شور زندگی- نیاز دارم، تاخیر در دیرنده. نوعی تردید و تعلل در زمان. انحراف از گستره زمان تاریخی. "جایی که زمان تاریخی به بی‌عدالتی‌اش در قبال لحظه و در قبال شیء جزئی اذعان می‌کنه."

بنظر می‌رسه که هنر، قیامی‌ست در برابر همین امور به‌ظاهر معاوضه‌ناپذیر. اعتراض به همسان‌سازی تحمیلی تجربه‌ها. 

"هنر ما را به این پندار می‌رساند که چیزهایی در جهان هست که قابل تعویض با دیگری نیستند. هنر به نمایندگی امر تعویض‌ناپذیر می‌بایست آگاهی انتقادی به جهان اشیای تعویض‌ناپذیر را بیدار کند."

-نظریه زیباشناختی، آدورنو

بیش‌ترین چیزی که ازش می‌ترسم از دست دادن جزئیاته. نگاه کردن به اشیاء، بدون نگاه خیره درنگ‌کننده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۰۰:۵۶
geek guy

چندروز دیگه تولدمه. نمی‌دونم چطور فکر می‌کنم یا بقول تو "هفته های دیگر وقتی روی تخت دراز کشیده ام، پروسه به کجا رسیده؟" اما یک سال پیش، ایده‌های اصلی من درباره زندگی، چنین بودند:

 

 

امروز تولدمه و بیش از هر روزی به مونو نو آواره فکر می‌کنم.

الیوت در جایی -که یادم نیست- می‌نویسد که فرد، تجربیات ناهمگون را در هم ادغام می‌کند. تجربیاتی که صبغه‌ای آشفته، نامنظم و از هم گسیخته دارند.

فرد عاشق می‌شود، آثار فیلسوفی‌ -مثلا اسپینوزا- را می‌خواند و این دو تجربه، هیچ وجه مشترکی ندارند. ایضا این دو تجربه هیچ وجه اشتراکی هم با صدای تایپ کردن این نوشته‌ها با هم ندارد یا بوی غذا -در مثال ما قهوه‌- که در فضا می‌پیچد. حال آن‌که که در ذهن انسان/شاعر، این تجربیات مجزا، همواره شکل کلیت‌هایی نو را به خود می‌گیرد.

برگسون نیز برای توضیح تجربه «دیرند ناب» مثال جملات موسیقی را می‌زند. جملاتی که تنها می‌توان آن‌ها را به‌مثابه یک کل منسجم-یعنی بدون توجه آگاهانه به اجزای تشکیل‌دهنده/تک نت‌ها- شنید. 

برگسون با این استعاره موسیقایی، به توضیح «سیالیت حیات درونی‌مان» می‌پردازد.

«اگر با متوقف ماندن روی یک نت بیش از آن‌که باید، در میانه جمله موسیقی ضرب‌آهنگ را برهم بزنیم، حاصل شکستن ضرب‌آهنگ نه کش آمدن صرف یک نت [در مثال ما یک لحظه/مومنت] که تغییری کیفی‌ست که در کل جمله موسیقی ایجاد می‌شود»

و اما اشیاء

در تداوم این ایده، «اشیاء گرچه به‌نظر ساکن و صلب‌اند، در زیر این نقاب چیزی نیستند جز ضرب‌آهنگی زمانمند و تحرکی سرسام‌آور» تمام اشیاء به‌شکل هم‌نشینی درون یک فضای فشرده‌شده -در مثال شوایتزر بر بوم نقاشی و در مثال ما بر تجربه روزمره- ظاهر می‌شوند. ادراک فرد نیز از جسم خود، شیئی‌ست در میانه دیگر اشیاء.

و من فکر می‌کنم تجربه مونو نو آواره، چیزی‌ست شبیه به تجربه تک‌نت‌های استراگل و تصویر فشرده‌شده‌ای‌ از روزها و تجربه‌های روزمره.

چیزی شبیه به کلیتی ساختگی بین ابرها و موسیقی پس‌زمینه و مادیت صفحه مانیتور. تجربه شکست یک جریان -مثلا شنیدن یک ساز زهی- که یادآوری‌ست از سیالیت حیات درونی‌مان. یک وقفه، درست شبیه به فشرده‌شدگی چیزها در نقاشی بریستول.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۸:۵۵
geek guy

گزارش شبانگاهی:
پ. عزیز، چند دقیقه پیش اتفاق غریبی افتاد. شب دومی‌ست که در خانه دوستم می‌گذرانم و ساعت خوابم مشخصا بهم ریخته‌ست. اوضاع خودم هم. البته این دومی ارتباط خاصی با تغییر جای خوابم ندارد.
امشب رفیقم در اتاق دیگری خوابید. چرا که شب‌ها‌ زودتر و بیش‌تر از من گرمش می‌شود و من مدام اسپیلت را خاموش می‌کنم. سرما خیلی زود اذیتم می‌کند. 
او در اتاق دیگری با تفاوت دمای حداقل ۶-۷درجه‌ای خوابیده است و من چند دقیقه پیش به‌شدت نیاز به نیکوتین پیدا کردم. مدتی‌ست که مجدد سیگار می‌کشم. البته این هنوز جای غریب ماجرا نیست. از تخت بلند شدم و پاکت سیگار ته کیفم را جستجو کردم که بعد متوجه شدم در جیب جلویی کیف قرار دارد. فندک پیدا نکردم. به‌شکل پدرانه‌ای(چون این رفتار را قبلا در پدرم دیدم) با روشن کردن گاز سیگار روی لب‌هایم را روشن کردم که بعد بوی سوختگی شنیدم. مژه‌های چشم راستم سوخت و الان که این جملات را می‌نویسم، در حال مقابله با چسبندگی مژه‌هایم هستم. سیگارم هم چند دقیقه پیش تمام شد. کنار پنجره اتاق رفیقم کشیدمش. حالا دراز کشیده‌ام رو به پنجره‌ای که هنوز باز است life in a glasshouse ردیوهد را برای بار سوم یا چهارم می‌شنوم.

دقیقا واضح نیست که چه مرگم است. البته حدسیاتی دارم. پیش از احساس نیاز مرگبار به سیگار کشیدن/پروراندن غصه، داشتم می‌خوابیدم که دست بردم سمت گوشی و وارد اینستاگرم شدم. گمونم دیدن استوری معشوقه سابقم در کنار یکی از رفقایم -که پیش از این در نظرم هیچ ربطی بهم نداشتند- حسابی بهمم ریخت. بعد یکهو همه‌چیز تحمل‌ناشدنی بنظر رسید. تمام چیزهایی که پیش از این تصویر، قابل‌تحمل و حتی حل‌شدنی بودند. چطور بگویم، آستانه تحملم روی نمودار جابجا شد و بطرز قابل‌توجهی به عقب کشیده شد. خیلی عقب. بعد تمام مدت سیگار کشیدن، به این فکر کردم که چقدر این بهم‌ریختگی من از نظر فرگشتی قابل‌توجیه است و چقدر ارتباط دارد به وضعیت بهم‌ریخته و دست دوم جنسیتی‌یی که برای خودم ساخته‌ام. بی‌نتیجه بود.

فکر می‌کنم تبعات بعضی از روابط هیج‌وقت تمام نمی‌شود. فکر می‌کنم تا آخر عمرم چیزی از رابطه خودم و س. را حمل خواهم کرد. فکر می‌کنم در کنار تمام ادله‌هایی که برای دوست نداشتنش، برای دیگر دوست نداشتنش ردیف کرده‌ام، همیشه یک حسی از قاب بیرون می‌زند. این حس مجزا، از کنار تمام حس‌های نفرت، سیری و دل‌زدگی‌ام نسبت به عادت‌های رفتاری‌اش هم بیرون می‌زند. این حس، چیزی شبیه به دوست داشتن هم نیست و دقیقا همین نکته، بیش از پیش گیجم می‌کند. یعنی نمی‌توانم دراز بکشم روی این تخت و دوست داشتنش را حس کنم. یا فقدانش را. یا آرزو داشتنش را. هیچ‌چیز. به سیگارم پک می‌زنم و به او فکر می‌کنم بدون این‌که هیچ موضوعی را برش حمل کنم.

به‌تازگی با دختری آشنا شدم. البته خیلی هم تازه نیست. اتفاقا تاریخچه‌ قابل‌توجهی هم داریم. چهار سال پیش توسط ایشان ریجکت شدم و حالا بعد از چهار سال ابراز دلدادگی می‌کنند. هفته پیش دیدمش. هنوز هم به‌اندازه روزهایی که دوستم نداشت، شرقی، آرام و زیباست. بسیار مراعاتم را می‌کند و هیچ مشکلی با روند کندی که برای رابطه اتخاذ کرده‌ام ندارد و جوابش به بیش‌تر حرف‌هایم «متوجهم» و «درک می‌کنم» است. روزهایی هست که کم‌تر از نیم ساعت حرف می‌زنیم و این از سر بی‌میلی من نیست، بلکه وقتش را ندارم. گاهی هم البته از سر بی‌میلی‌ست و او هر دوی این‌ها را درک می‌کند.

اوضاع کار هم چندان خوب پیش نمی‌رود. یعنی تا پیش از دیشب بنظرم خوب بود. اما دیشب یکی از تغییراتم روی قالب باعث شد سایت‌های متعددی کرش کنند و فروششان بخوابد و ضرر کنند. دلیلش هم خیلی احمقانه و ساده بود. به اشتباه برای متد get_post, مقدار -۱ گذاشته بودم که معنی بی‌نهایت می‌دهد.(برای تست اولیه به‌کار برده بودم) بعد همان نسخه پابلیش شد و روی سایت‌هایی که هزاران محتوا داشتند، در هر صفحه، هزاران ریکوئست برای دریافت محتواها به دیتابیس فرستاده می‌شد و سایت دیگر بالا نمی‌آمد. البته بطرز غریبی کارفرما آروم و منطقی بود که «پیش می‌آید»  یا در جواب عذرخواهی‌ام گفت «داریم کنار هم یاد می‌گیریم» اما من اصلا احساس خوبی ندارم.

پیام ناشناسی که پاک کردی هم اوضاعم را بهم ریخت. ترسیده بودم که آیا این فردی‌ست که از تمام گذشته‌ام خبر دارد و این‌طور اذیتم می‌کند یا صرفا اطلاعی از جزییات نامم ندارد.

دیشب خواب دیدم که پدرم آرشه ویولنم را سهوا خراب می‌کند. دقیق یادم نیست ولی انگار روی صندلی چرخداری شبیه ویلچر نشسته‌ست. من عصبی می‌شوم و دسته صندلی را می‌گیرم و هول می‌دهم تا جایی که پدر پرت می‌شود پایین.  از صبح حالم از خودم و این نفرتی که نسبت به پدرم پیدا کردم بهم می‌خورد و یک‌جورهایی ترسیده‌ام. از فکر کردن به خواب فرار می‌کردم تا حالا که برایت نوشتمش. خیلی می‌ترسم. فکر می‌کنم تبعات روایت‌هایی ‌ست که اخیرا مادرم بر ضد پدر تعریف کرده است. بنظرم پدر بیش از هرچیز ترحم‌برانگیز است.

فکر می‌کنم رقعه نسبتا سیاهی شد که نمی‌تواند مایه دلگرمی شما باشد. هفته سختی بود و مادر هم شیمی‌درمانی‌اش عدل در همین هفته افتاد و درد شدیدی داشت. حالا هم که شب بلند و سختی‌ست. فکر می‌کنم باید دست‌هایم را بالا ببرم و از ته گلویم بیش‌‌ترین صدایی که می‌شود را درآورم تا سگ‌ها فرار کنند. بعد از لبه تخت بالا بروم و لب پنجره، برای تلطیف اوضاع سیگاری روشن کنم و به همه این اتفاقات فکر کنم. گزارش‌های بیش‌تری برایم بفرست. بنظر می‌رسد نوشته‌هایت، میل به نوشتن و روایت کردن را در من احیا می‌کند. نوشتن برایت لذت‌بخش است. خواندنت بیش‌تر.
پاکت بهمن هفته پیش تمام شد. فیلیپ موریس روشن می‌کنم.

بسیار دوستدارت، ف.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۰۰:۳۸
geek guy

یک جایی از روز، دیگه نمی‌تونم تظاهر کنم به عادی بودن. معمولا ساعتش تطابق داره با شروع صدای پدافند‌ها. این یک‌جور مواجهه با حقیقته. مواجهه بلاواسطه. مواجهه بلاواسطه‌ای که ارتباطت با جهان رو قطع می‌کنه. در اون لحظه‌ای که تمام فلسفه‌های خودساخته و مفاهیم برساخته‌ت، کاراییشون رو از دست می‌دن. اون لحظه دراز می‌کشم روی تخت، بدون این‌که بتونم آدم آوانگاردی باشم. اون لحظه بنظر می‌رسه که جهان زایایی‌اش رو از دست داده. تموم شدیم. دیگه هیچ تابلوی جدیدی کشیده نمی‌شه و هیچ کلارینتی حرفی برای گفتن نداره. اما بطرز عجیبی، هر بار معانی جدیدی کم کم پیدا می‌شن. یک دست‌آویز جدید. قبل‌تر که جوون‌تر بودم، معانی جدید رو از فکر کردن به دیگری/معشوقه پیدا می‌کردم. فکر کردن به  زنی که بازتعریف تمامی مفاهیم از پیش تعریف شده‌ست. درواقع راحت‌ترین کار بود. فرو بردن کبک‌وار سر در یک برف خیلی بزرگ. غرق کردن خود در یک دیگری بزرگ. مثل حسی که اقلیت‌ها با شرکت کردن توی راهپیمایی‌‌های کیلومتری و به‌دست‌گرفتن شعارهای مشترک تجربه می‌کنند. 

اما مدت‌هاست که توانایی فرو بردن سر در برف بزرگ رو از دست دادم. این‌جا نشستم، بدون داشتن معشوقه‌ای که سوژگی‌م رو از خودش دور کنه و به سمت دیگری ببره. انتظار زمانی رو می‌کشم که چیزها سر جای خودشون بشینند. بقول سپهر "تو برای چیزی زندگی میکنی که بعدا اتفاق میفته اما چون نمیدونی بعدا چه اتفاقی میفته بدون اینکه بفهمی چرا زندگی میکنی به زندگی‌ت ادامه میدی."
به اتاقم نگاه می‌کنم و به عبارت "وسایل ضروری" فکر می‌کنم. لپتاپ، گوشی، ویولن و "ننگ بشری" فیلیپ‌راث رو برمی‌دارم. به گلدون‌ها آب می‌دم و امیدوارم تا سه روز آینده که سیکل بعدی آب‌دهیشونه خونه باشم. بعد فکر می‌کنم که اصلا شاید مسئله اصلی، مسئله حفط کردن است. قبل‌تر هم، در مانیفست‌هایی که ارزش‌های والای انسان‌های چندساحتی -که ما بودیم مثلا- را گویا بود، تلاش می‌کردیم ارزش‌هایی که -بقول جواد- همه‌مان در دل خود داریم رو حفظ کنیم. اصلا بخاطر همین بود که همیشه چیزی شبیه به زیست سیاسی ما، سوژه‌گی ما، هویت‌ ما، -بقول امیرسامان- همان چیزی نیست که دیگری بزرگ یادمان داده.

بعد از حفظ کردن، مهم‌ترین چیزی که نیچه یادمان داده، کنش‌گری‌ست. ویس علی شاهی رو می‌شنوم که معتقده ما هیچ‌ کنش معطوف به جنگی نداریم. که تجربه جنگ‌های مدرن برای ما، چیزی‌ست شبیه به تجربه زلزله. 

چمدون‌‌ها رو با اینستالیشن دقیق اما فکرنشده‌ای پشت ماشین جا می‌کنم. با مامان درباره وضع موجود و پیش‌رو شوخی می‌کنم و فکر می‌کنم: مقاومت، زندگی برای من یعنی مقاومت. مقاومت در برابر بی‌کنشی حاکم. یک ارزش خود-ساخته در زمانه بی‌ارزش شدن ارزش‌ها. حالا با هر سلاحی. شنیدن دبوسی یا دیونیزوس نیچه.

  •  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۰۰:۲۲
geek guy