حدودا یک سال پیش در چنین روزی
چندروز دیگه تولدمه. نمیدونم چطور فکر میکنم یا بقول تو "هفته های دیگر وقتی روی تخت دراز کشیده ام، پروسه به کجا رسیده؟" اما یک سال پیش، ایدههای اصلی من درباره زندگی، چنین بودند:
امروز تولدمه و بیش از هر روزی به مونو نو آواره فکر میکنم.
الیوت در جایی -که یادم نیست- مینویسد که فرد، تجربیات ناهمگون را در هم ادغام میکند. تجربیاتی که صبغهای آشفته، نامنظم و از هم گسیخته دارند.
فرد عاشق میشود، آثار فیلسوفی -مثلا اسپینوزا- را میخواند و این دو تجربه، هیچ وجه مشترکی ندارند. ایضا این دو تجربه هیچ وجه اشتراکی هم با صدای تایپ کردن این نوشتهها با هم ندارد یا بوی غذا -در مثال ما قهوه- که در فضا میپیچد. حال آنکه که در ذهن انسان/شاعر، این تجربیات مجزا، همواره شکل کلیتهایی نو را به خود میگیرد.
برگسون نیز برای توضیح تجربه «دیرند ناب» مثال جملات موسیقی را میزند. جملاتی که تنها میتوان آنها را بهمثابه یک کل منسجم-یعنی بدون توجه آگاهانه به اجزای تشکیلدهنده/تک نتها- شنید.
برگسون با این استعاره موسیقایی، به توضیح «سیالیت حیات درونیمان» میپردازد.
«اگر با متوقف ماندن روی یک نت بیش از آنکه باید، در میانه جمله موسیقی ضربآهنگ را برهم بزنیم، حاصل شکستن ضربآهنگ نه کش آمدن صرف یک نت [در مثال ما یک لحظه/مومنت] که تغییری کیفیست که در کل جمله موسیقی ایجاد میشود»
و اما اشیاء
در تداوم این ایده، «اشیاء گرچه بهنظر ساکن و صلباند، در زیر این نقاب چیزی نیستند جز ضربآهنگی زمانمند و تحرکی سرسامآور» تمام اشیاء بهشکل همنشینی درون یک فضای فشردهشده -در مثال شوایتزر بر بوم نقاشی و در مثال ما بر تجربه روزمره- ظاهر میشوند. ادراک فرد نیز از جسم خود، شیئیست در میانه دیگر اشیاء.
و من فکر میکنم تجربه مونو نو آواره، چیزیست شبیه به تجربه تکنتهای استراگل و تصویر فشردهشدهای از روزها و تجربههای روزمره.
چیزی شبیه به کلیتی ساختگی بین ابرها و موسیقی پسزمینه و مادیت صفحه مانیتور. تجربه شکست یک جریان -مثلا شنیدن یک ساز زهی- که یادآوریست از سیالیت حیات درونیمان. یک وقفه، درست شبیه به فشردهشدگی چیزها در نقاشی بریستول.