بیرون زدن از قاب و اولین روز کاری بعد از جنگ
تلاش داشتم بخوابم و نمیشد. از فرط اضطراب سرگیجه و حالت تهوع داشتم. تمام شبهایی که صدای انفجار و پدافند میشنیدم هم اینقدر حالم بد نبود. چندبار بلند شدم و اندازه یک ته لیوان آب خوردم. منتظر بودم صبح بشه تا برم مجتمع قضایی. فکر کردم چطور میشه قاضی رو متقاعد کرد از رای خودش برگرده. فکر کردم نمیشه و دوباره آب خوردم.
من عاشق جزییات روزمره خودمم. چیزهایی که روزهای جنگ ازم گرفت. شب قبل تلاش داشتم بخوابم و نمیشد. فکر میکردم بدترین شب زندگیمه و بعد سعی داشتم شبهای بدتر رو یادم بیاد. شبی که مامان یکدفعه رفت بیمارستان و یکدفعه رفت اتاق عمل و یکدفعه گفتند توی بدنش توده بوده و یکدفعه الگوریتم زندگیم با الگوریتم انواع سرطان گره خورد. شبی که خواهرم چندتا قرص خورده بود و کل شب در بخش مسمومیتهای دارویی سرپا و مضطرب منتظر بودیم به خودش بیاد و اطرافمون پر از استفراغ و آدمهایی بود که بهقصد خودکشی یا بهقصد مستی بیحدوحصر زیر سرم بودند. شبی که صبحش عمل کرده بودم و دو تا درن از وسط سینهم پیچ خورده بود و از کنار استخونهای دندهم، دقیقا همون دندهای که عهدین عتیق به خاستگاه حوا میشناسند بیرون زده بود و کل شب به کمر خوابیده بودم. فکر کردم این بدترین شب زندگیم نیست و دوباره آب خوردم.
صبح بلند شدم و فهمیدم بدترین شب زندگیم نه،اما بدترین کابوس زندگیم رو تجربه کردم. من هیچ اعتقاد بهخصوصی به متافیزیک ندارم. تابع دینهای کلان یا حتی خردهروایتهای دینی نیستم و فکر میکنم همونقدر که اسطوره قصهست، دین هم قصهست و یکجور دگردیسی قدرته. مثل پزشکی. با این حال سگ اسطورهم و شیفته خوندنشون. خصوصا اسطورههای آفرینش. از انوما الیش خوندم تا قرآن. دیشب اما لوکیشن کابوسم، خونه مادربزرگم بود. قدیسیترین زن زندگیم. شهریور سال پیش مرد و آخرین بارقههای قدیسوار زندگیم از بین رفت. بزرگترین سوگ زندگیم بود. بعد از مامانبزرگ، دیگه بهشکل تلویحی هم از کسی نخواستم که دعا کنه. که نماز خوندنش، چادرش و دستهاش اینقدر تقدس داشته باشه. یک تقدسی قراتر از تقدس قوطیوار. دیشب خواب دیدم که ترسیدم. که م. و س. بدترین جرمی رو کردند که نباید. خونه مادربزرگم بودم و خودش نبود. توی خواب میدونستم که نیست.اما چادر سفید با گلهای آبی روی صندلی مخصوص نماز خوندنش، دقیقا با همون فرم و اینستالیشن همیشگیش افتاده بود. توی خواب هنوز میدونستم همه دینها قصهست. اما ترسیده بودم و گفتم گور باباش. میخواستم همونجا، درست روی همون صندلی قدیسوار نماز بخونم. رفته بودم توی آشپزخونه مامانبزرگ و میخواستم وضو بگیرم. یادم نمیومد موقع شروعش باید چه ذکری بگم. حتی مطمئن نبودم باید چیزی بگم. یادمه آبش گرم بود. وقتی دستم رو کشیدم روی فرق سرم آب خیلی گرم بود. بعد دیگه یادم نمیاد پلات داستان چطور پیش رفت. اما خودم رو دیدم که توی حموم خونه مامانبزرگم و یه کاسه آهنی پر از خونه. توی خواب تعجب نکرده بودم و فقط سعی داشتم رد احتمالی خونها رو از روی خودم پاک کنم.
صبح که از خونه اومدم بیرون و هوای اول صبح خورد به صورتم، فکر کردم که مهمل دیدم. فکر کردم روتین زندگیم بهم خورده و بهرحال حق دارم یکطوری، حتی با روایتهای بیسروته و بیمزه، بروزش بدم. حقیقتا وقتی نوشتههای سه سال پیشم رو میخونم،بالغتر از الان بنظر میرسیدم. یکجورهایی فکر میکردم هرچقدر بالغتر بشم، کمتر غر میزنم. که روایتهای من، روایت روزهای باثباتتریه. همین هم بود. بزرگترین خصیصه اجتماعی من سرزندگی و بامزه بودنمه. اصلا شاید دارم پیش تو خودم رو لوس میکنم. شاید دلم میخواد تو همه این ماجراها رو از دلم دراری. نه بهشکل خیلی بهخصوص و پیچیده. بهشکل خیلی خیلی خیلی ساده. دیشب بعد از خوندنت حسابی سر ذوق اومدم. بعد فکر کردم که چرا؟ و نفهمیدم. فکر کردم که م. دقیقا نزدیکمه و دوست داشتنش ملموس، اما چرا بخاطر اون اینقدر سر ذوق نمیام؟ چرا وقتی از حجم قدیمی و بزرگ علاقهش به من حرف زد، اینطور لبخند نزدم که موقع خوندن پیام تو؟ بعد توی ذهنم گفتم "تشعشع قوطی" و تقریبا قانع شدم.
رسیدم مجتمع قضایی و کارم راه نیفتاد. منشی یا شایدم کارشناس دادگاه برام توضیح داد که بهتره توی سامانه ثنا آدرس محل زندگیم رو عوض کنم و مجدد درخواست قضایی بدم با تفاوت در فلان بخش تا بره دادگاه عمومی و یک قاضی دیگه رای بده. گفت این قاضی رای خودش رو عوض نمیکنه. یک موتوری گرفتم تا سریع برم دادسرای ونک و از کارمند موردعلاقهم بپرسم که کدوم قاضی این شهر با من راه میاد. وقتی رسیدم جلوی دادسرا پر از خاک و خرده شیشه بود. سرم رو گرفتم بالا و دیدم که موج انفجار پایگاه نظامی روبرو، سردر دادسرا رو تخریب کرده. برق، آب و گاز مجموعه هم قطع شده بود و هیچکس نبود. خلاصه صحنه آخرالزمانییی بود. خصوصا که شهر این روزها، خیلی خیلی خلوته.
بیخیال شدم و کاری هم جز بیخیال شدن ازم برنمیومد. دیدم خیلی نزدیک شرکت شدم و فکر کردم اصلا برم شرکت. دیگه بسه هرچقدر توی خونه موندم از ترس جنگ. رفتم شرکت و فقط رئیسم اونجا بود. از ظاهر قضیه میشد فهمید که این روزها همونجا میخوابیده. حسابی کیف کرد وقتی من رو دید. رفتم از فروشگاه پایین شیر خریدم و توی ماگ موردعلاقهم لته خوردم. این ماگ رو با معشوقه سابقم از شهرکتاب فرشته گرفته بودیم. چندماه بعد که فهمیده بود کماکان اونجا اجرا داشته حسابی حسرت خورد. بعد که دوباره اجرا گذاشت، دیگه رابطمون طوری نبود که با هم بریم.
بدترین زمانهای زندگیم، لحظاتیه که احساس بیرون زدگی از قاب رو دارم. انگار توی محیط پیرامونم حل نمیشم.(محیط پیرامون حشو داره) حس میکنم با ماگ قهوه، کیبورد و مانیتور روبروم، با روایتهای کلان جامعه یا نقاشی آبستره بالای میزم زاویه دارم.
اگه اسطوره یا روایت کلان رو قلمرو عمومی جامعه تلقی کنیم، عدم انطباق رویا/اسطوره خصوصی فرد با اسطوره کلان[قلمرو عمومی]، تجربیدن احساسیست شبیه به بیرون زدن از قاب محیط پیرامون. چیزی نزدیک به طردشدگی.
از طرفی همین خردهروایتهای متباین با روایتهای کلان و تکراریه که ایجاد معنا میکنه، هویت میسازه و و فرمیست تازه از بیان آزادی.
در چنین شرایطی، ما میمونیم و خردهروایتهای بسیار ضروری و حیاتی که میل به بازتابیدن هویتی متمایز و اسطورهای خصوصی داره. اسطورهای آنقدر خصوصی که بیانی خصمانه داره، طرد میشه، از قاب بیرون میزنه و در نهایت تعلیق میشه.
عم بنزل عم عمال أنزل، عم بطلع عم عمال أطلع للمریخ.